ردپا...
و چه شیرین است...لحظه شماری برای شروع یک سفر از جنس عشق
عشق؛ تنهاترین واژه این روزها...
بازهم دوکوهه؛ ساختمانهایی که سکوت کردهاند و سند تاریخی حضور مردان بیادعایی شدهاند که تنها داراییشان عشق بود، آری آنها حضور عشق را در دوکوهه شهادت خواهند داد...
حس غربت هنوز هم در رملهای فکه یکه تازی میکند، فکه؛ زمین تشنهای که غیرت مردان سرزمینم، سیرابش کرده است...
میترسم از قدم گذاشتن بر خاک پاک شلمچه؛ آرام قدم بر میدارم، شاید اینجا شهیدی در خون دست و پا زده است...
شاید اینجا ردپای حضور مادرم حضرت زهرا(سلام الله علیها) باشد...
آرام قدم برمیدارم...شاید اینجا سری از تن جدا شده باشد...و با عشق حسین(علیه السلام) جان داده باشد...
آرام قدم برمیدارم...شاید استخوانی، پلاکی در اینجا به یادگار باقی مانده باشد...
دوباره میرویم برای یک شروع دوباره...
ادعا نمیکنم که همانی شدهام که شهدا خواستهاند اما تلاشم را کردهام، در حد وجود کم ارزش خودم ایستادهام و دفاع کردهام...گرچه هنوز هم شرمندهام و گناهکار...اما تا آخر ایستادهام...