رهبر
زنگ تفریح به صدا درآمد و بچهها یک به یک کلاس را ترک کردند. مشغول پاک کردن نوشتههای روی تخته بودم که احساس کردم یکی از بچهها آرام در کنارم ایستاده و منتظر است. تا متوجه نگاهم شد با خنده گفت: خانوم، کمک نمیخواید؟ با خنده گفتم دیر رسیدی، تموم شد!
آهسته گفت: خانوم! من یه سوال گوشه ذهنم است...
با خنده گفتم: بفرمایید درخدمتم.
بی معطلی پرسید: اگر دشمن بیاید و بخواهد جان شما یا رهبر را بگیرد، ترجیح میدهید جان چه کسی را نجات بدهید؟ خودتان یا رهبر؟ با یقین کامل پاسخ دادم: شک نکن جان رهبر را! با تعجب گفت: خااااااااانوم...!؟؟
از اینکه حدود 20 دقیقه باهم صحبت میکردیم تا به جواب برسیم بگذریم... از نگاههای پرسوالش بگذریم... از زبان شیرین کودکانهاش با روحیه مردانهاش بگذریم... در پایان با کنجکاوی پرسیدم: حالا اگر دشمن بیاید و بخواهد جان ما یا رهبر را بگیرد، به نظر شما باید جان چه کسی را نجات بدهیم؟
با خنده کودکانهای گفت: رهبر!