سورنا

پنجشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۵:۱۵ ب.ظ

رهبر

زنگ تفریح به صدا درآمد و بچه‌ها یک به یک کلاس را ترک کردند. مشغول پاک کردن نوشته‌های روی تخته بودم که احساس کردم یکی از بچه‌ها آرام در کنارم ایستاده و منتظر است. تا متوجه نگاهم شد با خنده گفت: خانوم، کمک نمی‌خواید؟ با خنده گفتم دیر رسیدی، تموم شد!

آهسته گفت: خانوم! من یه سوال گوشه ذهنم است...

 با خنده گفتم: بفرمایید در‌خدمتم.

بی معطلی پرسید: اگر دشمن بیاید و بخواهد جان شما یا رهبر را بگیرد، ترجیح می‌دهید جان چه کسی را نجات بدهید؟ خودتان یا رهبر؟ با یقین کامل پاسخ دادم: شک نکن جان رهبر را! با تعجب گفت: خااااااااانوم...!؟؟

از اینکه حدود 20 دقیقه باهم صحبت می‌کردیم تا به جواب برسیم بگذریم... از نگاه‌های پرسوالش بگذریم... از زبان شیرین کودکانه‌اش با روحیه مردانه‌اش بگذریم... در پایان با کنجکاوی پرسیدم: حالا اگر دشمن بیاید و بخواهد جان ما یا رهبر را بگیرد، به نظر شما باید جان چه کسی را نجات بدهیم؟

با خنده کودکانه‌ای گفت: رهبر!

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۳/۰۲/۲۵
فطرس سورنا

نظرات  (۲)

اشک تو چشام حلقه زد
بوی شهادت می دی خانوم معلم
اینو حتما تو خاطراتت می گم که همه بدونن روزای آخر یه جور خاصی شده بودییییی.....
۲۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۲۳ مصطفی امیریان
اوهوم :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی